پدر درحالیکه روی صندلی نمازش نشسته بود و داشت نماز شب میخواند، بین دو تا از دورکعتی هایش از من پرسید: که فردا صبح کجا میروم. گفتم: به کوه. پرسید: با چه کسی میروی؟ گفتم رسول و دوست دیگری از اصفهان احتمالاً. گفت: ماشین را برای فردا میخواهد و باید بچهها را ببرد باغ کتاب و موزه دفاع مقدس که نمیتواند آن را به من بدهد. و من با سر تصدیقش کردم. اصلاً چیز خاصی نبود.
درباره این سایت